آه, ای الهه ی ناز, با دل من بساز….. صدای “آكاردئون زن” خیابانی باز در كوچه پیچیده بود؛ نسیم ملایم؛ پرده توری شیری رنگ پنجره را تكان تكان میداد؛ آكاردئونی جوان؛ با صدای بم و غم انگیزی كه داشت همیشه همین آواز را میخواند. بلاتكلیف خواب و بیداری بـــود! نمیفهمید خواب است یا بیدار؛ صدای آكاردئون با هر حركت پرده توری؛ مثل یك مــه سفید داخل اطاق میآمد: كین غم جانگـــداز؛ برود ز بــرم… در خیال میدید: مـادر مثل همیشه میرفت از ظرف های چینی و گلدار روی میز چند تا شیرینی و میـوه بر میداشت و میگذاشت توی كیسه و یك اسكناس هم میگذاشت كنارش و میرفت كنار پنجره؛ با خوشروئی صدا میزد: پسر جون؛ آكاردئونی!!…. و اول كیسه را تكان میداد و بعد پائیـن میانداخت؛ جلوی باغچه ی كوچه؛ كه شیرینیها خرد نشوند.
آكاردئونی؛ همیشه به این پنجره نگاه میكرد و میدانست كه این پرده كنار میرود و این زن؛ این مادر بزرگ؛ این مادر؛ پیدایش میشود. به همان وسط های آواز كه میرسید مادر پیدایش میشد. كیسه را از جلوی باغچه بر میداشت و با صدای بلند میگفت: دستت درد نكنه مــادر.
و مادر مثل همیشه با خنده میگفت: حالا بزن! و آكاردئونی میگفت: تولدت مبارك را؟؟؟
و مادر میخندید و میگفت: بزن؛ تولــد بزن مـادر؛ تـولـدت مبارك بـزن. شــاد بـزن بچـه ها برقصند..!
صدای آهنگ آكاردئونی هنوز میآمد؛ یـك نـفس الهه ناز را میخواند…. چرا قطع نمیكرد؟؟ چرا تمامش نمیكند؟؟؟؟
خواب آلود و گیج خوران بلند شد و رفت به سمت پنجره؛ پسر جوان زیر پنجره ایستاده بود و یك نفس”الهه ناز” را میزد و میخواند. پرده را كنار نزد؛ از لای سوراخهای پرده توری پسرك را نگاه میكرد. صدای مادر را شنید كه میگفت: مادر بگو؛ تولد بزنه؛ دلم باز بشه.! توی رختخواب بود؛ مریض بود! جان نداشت خودش راه برود و پرده را كنار بزند و كیسه خوراكی و پول را بیندازد. هر كسی كه پرده را كنار میزد و كیسه را میانداخت میگفت: آكاردئونی؛ مادر اینو برات داد؛ بیا بردار! آكاردئونی میگفت: دستش درد نكنه! براش تــولد بزنم؟؟؟
اما امروز یكریز؛ الهه ناز میزد؛ قطعش هم نمیكرد؛ از زیر پنجره هم نمیرفت كنار. همینطور از لای تور پنجره نگاهش میكرد. آكاردئونی همینطور به پنجره نگاه میكرد و میزد………این همه بی وفایی ندارد ثــــمــــــر……. نگاهش را از پنجره بر نمیداشت….
چرا نمیرفت؟ چرا تمامش نمیكند……… به خدا اگر از من نگیری خبر, نیابی اثرم…….
پرده را كنار زد وقتی خم شد تا آكاردئونی او را ببیند؛ احساس كرد از روی صورتش قطرات اشكی كه مثل سیل میآمد روی سر پسرك پاشید. آكاردئونی نگاهش كرد. خواندن را قطع كرد؛ اما هنـــوز آهنگ را با آكاردئون میزد. فقط نگاه میكرد و “الهه ناز” را میزد. آهنگ كه تمام شد؛ آكاردئون زدن را قطع كرد؛ دو تا دستش را گذاشت روی صورتش و با صدای بلند شروع كرد به گریه كردن. با صدای بلنـد مثل آواز خـوانـدنش. همسایه های آپارتمانهای روبرو همه از پنجره نگاهشان میكردند.
از قاب پنجره كه پائین را نگاه میكرد؛ پسرك آكاردئونی و باغچه و همسایه ها را؛ همه را خیس میدید. دیگر تحمل نكرد و آمد تو؛ بی حال و حس افتاد روی تخت و همینجور مثل چشمه؛ اشكی بود كه از چشمها و صورت روی گردنش و لباسش میریخت. هنوز بوی مادر در خانه بود؛ صدایش را در ذهنش شنید: مادر گریه نكن؛ بخند؛ شاد باش.
باز صدای آكاردئون زیر پنجــره بلنــد شد؛ با شور و حــرارت و قدرت. بسیار؛ بسیار؛ بسیار؛ بلندتر و شــادتــر از همیشـه….. اول صدای آهنگ با آكاردئون تمام كوچه را پر كرد و بعد صدای پسر جـوان از لای سوراخهای پرده توری پنجره…..:
تــولد؛ تــولد؛ تولــدت مبــارك
مبــارك؛ مبــارك؛ تــولدت مبــارك …..
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان زیبا ، ،
برچسبها: